صفحه عشقولانه وبلاگ

 

عجب اشفته بازاریست دنیا!!!!!!!     

می خواهم سوزنی باشم در انبار کاه ، نامریی و ناپیدا  

خداوندا تو میدانی که انسان بودن


و ماندن در این دنیا چه دشوار است


چه رنجی میکشد آنکس که انسان است


و از احساس سر شار است

   

                               

 

عشقبازی کار هر شیاد نیست
 
   این شکار دام هر صیاد نیست
 
     عاشقی را قابلیت لازم است
 
      طالب حق را حقیقت لازم است
 
 
 

 

   توبه من خندیدی
 
و نمی دانستی
 
من به چه دلهره از باغچه همسایه
 
 سیب را دزدیدم
 
باغبان از پی من تند دوید
 
سیب را دست تو دید
 
غضب آلوده به من کرد نگاه
 
 سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
 
و تو رفتی و هنوز،
 
 سالهاست که در گوش من آرام آرام
 
خش خش گام تو تکرار کنان
 
می دهد آزارم
 
 و من اندیشه کنان
 
غرق در این پندارم
 
 که چراِ
 
خانه کوچک ما
 
 سیب نداشت ...
 
 "حمید مصدق"
     

 
 
باید تو رو پیدا کنم ٬ شاید هنوزم دیر نیست

                                 تو ساده دل کنــدی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

با این که بی تاب منی ٬ بازم منو خط میزنی

                                 بایـد تـو رو پـیدا کنـم ٬ تو با خودت هم دشمنی

کی با یه جمله مـثل من مـیتـونه آرومت کنه

                                 اون لــحظـه هــای آخر  از رفتن پشیــمونت کنه

دلگیرم از این شهر سرد ٬ این کوچه های بی عبور

                                 وقتی به من فکر میکنی ٬ حس میکنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره

                                 عـطرت داره از پیـرهنی که جا گذاشـتی مـیـپـره

باید تو رو پیدا کنم هر روز تنـهاتـر نـشی

                                 راضی به با من بودنت ٬ حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه پروازمـو پـرپـر کنی

                                 مـحکم بـگیـرم دستــتـو احساسمـو بـاور کـنـی

پیدات کنم حتی اگه پروازمـو پـرپـر کنی

                                 مـحکم بـگیـرم دستـتــو احساسمـو بـاور کـنـی

باید تو رو پیدا کنم ٬ شاید هنوزم دیر نیست

                                تو ساده ٬ دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

باید تو رو پیدا کنم ٬ هر روز تنهاتر نشی

                                راضی به با من بودنـت ٬ حتی از این کمتر نـشی

 

 

 

 
 
 عشق یعنی چی چی ؟؟؟؟...
               

عشق یعنی مستی دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار اویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

 
        نظر بده ه ه ه ه

 
 
امشب هم آرزوی تو را دارم

و تو باز خفته ای

و باز آسمان تاریک است

و هوا هم دیگر سرد است

تا دیدار فردایمان راهی نمانده است

و من دارم می سوزم

و کسی نیست تا نفسی تازه در من بدمد

و باز آرزوی تو و دستانت را دارم

و دلم را تا ابد

تا آن زمان که فرشتگان ملکوت

در واقعیت به زمین نفرین شده می آیند

به تو می سپارم

و تو

نمی دانم


که آن را زیر پاهایت خواهی گذاشت...........؟؟؟؟!!!!!
 
   

 
 
 تویی بهترین واژه برای گفتن  

                                تویی بهترین راه برای رسیدن

تویی بهترین نیاز برای خواستن

                                 تویی عزیزترین کس برای دوست داشتن

تویی شایسته ترین عشق برای ماندگار ماندن

                                  تویی بهترین خواب برای دیدن

تویی بهترین گلبرگ برای نوازش کردن

                                   تویی خوشبوترین گل برای بوئیدن

و فقط تویی و تو معصومه ی  مهربون 

                                 و دوست داشتنی من 

 

  

کجایی؟؟؟... خفته و بیمار و زردم

گنه کردم...الها دردمندم

کنون کز قلب بیمارم  شنیدست...

اسیر نفس گشتم...در کمندم...

رهایی  را ندیدی پشت دیوار؟

صدایش میکنی   ای مهربان  یار؟

نفس محبوس بغضی گشته  بیمار

که  می بلعد تمام رای و افکار

مرا اسب سپیدی بود روزی...

قرابت را امیدی بود روزی...

وصال تو برایم رمز و راز است

در این آشفته بازارم نیاز است...

سوالی دارم  ، پر ز ناز است...

در توبه به رویم باز باز است؟؟

     

 

داستانی زیبا برای عشق 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
                              
 
    نظر بده ه ه ه ه

 
زندگی....

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین منو عشق تو ولی فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتم که کمی فکر خودم باشم و آنوقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست

   

هرچی فکر میکنم من لعنتی قبلا کی دیدمت به جایی نمیرسم! دستها بالا! حرکت نکن! میخوام امشب بوی حرارت مغزم تمام حرفهای دلتو منفجر کنه

شاید یه روز بزرگترین شوک قلبت من باشم!

                    تقدیم به تنها عشقم "معصومه"

   

تا به حال حرفهایم را با لبها و نگاهم بازگو میکردم
ولـی امشب می خواهم با زبان قلم برایت سخن بگویم
تا بار دیگر ثابت کنم که لحظه لحظه زندگی ام تــــو را فریاد می زند .
امشــب آمده ام با اشک هایم با تو سخن بگویم ,
با دانه های شفاف عشق که از اعماق جانم جاری می شوند ...
صفحات دفتر زندگی ما هر روز با عطر جدیدی از عشق ورق می خورد
و مــن مانده ام که آیا خواهم توانست بار عشق تــو را به مقصد برسانم یا نه ,
دوســت دارم تو در کنار من بهترین لحظه ها را تجربه کنی ,
دوســـت دارم تو نیز به مانند من طراوت عشق در چشمانت حلقه زند ,
دوست دارم در کنار من مملو از عشق باشی , مملو از عطر امیـد
شبها که بی حضور تــو , خاطرات مشترکمان را با دیدگانی اشکبارمرور می کنم
تصویر چشمانی را می بینم که مهربانانه چشم به چشمانم دوخته اند
و مـن برای استشمام عطر تــو آن را در آغوش خواهم کشید
کـاش می شد همیشه با تـــو و در کنار تـــو عشـق را در آغوش کشید
مهربـــــان یاور زندگی ام
در این شب مهتــابی که می دانم دلتنگ عطر بارانی ,
اشکهـــایم را تقدیم قلـــب دریاییت می کنم
اما نـــــــــه . . . می دانم دوست نداری اشکی از چشمانم جاری شود
پس با صدایی که از اعماق وجودم بیرون می آید فریـــاد می زنم
از صمیم قلبی که بــه راهت باختم دوســتت دارم

   

گاهی فکر می کنی هستی

اما بعد بهت ثابت میشه که نیستی

اینقدر مهم نیستی که به حساب بیای

مشکل دل ساده اینه که ساده وارد بازی میشهغ، ساده هم از بازی خارج میشه

در هر دو صورت هم متوجه نیست!

دلمو به چی خوش کردم؟ به ساده بودنش؟ به بی اهمیت بودنم؟

یه روز میگن کی نظر تورو پرسید؟

فرداش میگن کی تورو دعوت کرد؟

فرداش میگن کی به تو حق زندگی داد؟

فرداش می گن کی به تو اجازه داد نفس بکشی؟

آروم آروم حذف میشی

میدونم برای تو مهمم اما این کافی نیست

این آرومم نمی کنه

من از زندگیم دارم حذف میشم

میدونی فرق منو تو چیه؟

اینه که تورو برای من آفریدند ومنو برای غم

کاش یه ذره بودنم، عشقم، حرفم،عملم، ذاتم، توانایی هام، برای کسی مهم بود. به خودت نگیر.منظورم تونبودی.تو بهترین اتفاقی بودیکه اتفاق افتاد!

اینجا...
تعلقی به این مرد نفس مرده ندارم دیگر ...

شاید بعدها ...

دست نوشته هایی در جایی دیگر

 

اینجا اقامتگاهی بود برای مسافر

 

این روزایی که دارن میگذرن زیاد از من خوششون نمیاد...تلخ تلخ

یعنی از اسپرسو هم تلخ تر!!!

من همه ی این تلخی هارو واسه تحمل کردم

ولی طاقت این اخری رو نداشتم

عشق من برگرد...

   

 

دوباره وقت آن رسیده که نقابم را به صورت بزنم، تمام کدورت های دلم را درون بقچه ای بیپیچم که فریادنکند، بدبختیم را درون قفسه اتاقم مخفی میکنم ومثل همیشه، با ترفندی غیر قابل باور، قهقهه میزنم! و امیدوارانه  خودم را در آغوش باد رها میکنم که برای یک بار هم که شده احساس کنم خوشبخترین مرد زمینم 

 
اشفته بازار
 
آشفته بازار دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری تمام عمر بستیم و شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست دنیا چه رنجی از محبت ها کشیدیم برهنه پا به تیغستان دویدیم نگاهی آشنا در این همه چشم ندیدی.....
 
   

 
خدایا...

از این که آدم تو سری خوری بشم متنفرم

از تنها شدن می ترسم وانگار  دارم به اطرافیانم باج می دهم تا تنهایم نگذراند

نظر بدهید

 

تا ابد مرد زندگیت خواهم بود و ثانیه ای از یادت غافل نمیمانم چون عاشقتم و

دوستت دارم . ما جزوی از وجود هم شدیم و عهد بین ما هرگز گسستنی نیست و

نخواهد بود.   معصومه ی   منی

 
    

 

         

 

         

 

              

         

 

در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و  منتظر شوهرش می باشد

 

در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد

 

 

در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا  شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد

 

لحظه ای که  متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند

 

در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد

 

در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد

و میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

        

 

نظرشما چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد